داستان عاشقانه آوا و پسر سرطانی


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



(..')/♥ ♥('..) .\♥/. = .\█/. _| |_ ♥ _| |_ ________________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ _________________ _______@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ ______@@@@@@@@@@ _________@@@@@@ _________________________ __@@@@_____-_____@@@@ ___@@@@_________@@@@ ____@@@@_______@@@@ _____@@@@_____@@@@ ______@@@@___@@@@ _______@@@@__@@@@ ________@@@@@@@@ _________@@@@@@@ __________@@@@@@ ___________@@@@@ ____________@@@@ ______________________ _____@@@@@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست

به نظر شما عشق اول بهترین عشقه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشق همیشه تنها سالارو آدرس hamedsalar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

با تشکر:عاشق همیشه تنها سالار







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 119
بازدید دیروز : 122
بازدید هفته : 241
بازدید ماه : 241
بازدید کل : 22282
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



آهنگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 124
:: کل نظرات : 80

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 119
:: باردید دیروز : 122
:: بازدید هفته : 241
:: بازدید ماه : 241
:: بازدید سال : 1252
:: بازدید کلی : 22282

RSS

Powered By
loxblog.Com

قواعد زندگی آسونه -عاشق نشو تا بتونی زندگی کنی-09215805586

داستان عاشقانه آوا و پسر سرطانی
یک شنبه 16 بهمن 1390 ساعت 23:52 | بازدید : 190 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود .

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

 

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!

تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!

آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !

سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!




:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: , آرشیو و منبع داستان عاشقانه , بهترین داستانهای آموزنده عاشقانه , جدیدترین داستانهای عاشقانه , داستان آوا و پسر سرطانی , داستان با موضوع عشق و محبت , داستان جالب , داستان عاشقانه توپ , داستان عاشقانه جدید , داستان عاشقانه خیلی جدید , داستان عاشقانه غمگین , داستان عاشقانه و آموزنده , داس ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: